روبرویش ایستاده بود
به چشمهای زیبایش نگاه می کرد
چشمهایی که از اشک پوشیده شده بود
به روشنی می دانست مقابل نیمه دیگر خود ایستاده است
حاضر بود برای آن چشم ها
برای آن وجود نازنین
بمیرد
با خود اندیشید
چه باید کرد ؟
حالا که اینقدر دوریم
برایش مهم نبود چه بر سر خودش می آمد
اما رنج او برایش سخت بود
چه باید کرد
دستهایش را گرفت
غصه نخور ماه من
دوریم اما همدیگر را داریم
تو هستی
من هستم
ما عاشق همیم
غصه نخوری نفسم
همانی می شوم که تو می خواهی
اشک هایشان سرازیر شد
صدای زنگ در فضا پیچید
اینجا هم زمان متوقف نخواهد شد
چه میکنی آقا ؟...