چندتا عکس یادگاری
با یه بغض
و چندتا نامه
چندتا آهنگ قدیمی
که همه دلخوشیامه
آینه ای که رو به رومه
غرق تو بهت یه تصویر
بارونای پشت شیشه
من و تنهایی و تقدیر
دست من نیست نفسم
از عطر تو کلافه می شه
لحظه ای که حسی از تو
به دلم اضافه می شه
باورم نمی شه اما
این تویی که داره می ره
خیره می مونم به چشمات
حتی گریه ام نمی گیره
چشای مونده به راه
و
شب تنهایی و ماه و
یه دل بی سرپناه و
من و خونه
ساعت های غرق خواب و
این من بی تو خراب و
یادت هرگز نمی مونه
نمی مونه نمی مونه...
احساس نا امنی میکنم
وقتی دست تو را میگیرم تو را به سمت محل رقص راهنمایی میکنم
وقتی موزیک تموم میشه
چیزی در چشمان تو
در ذهن تصویری نقره ای تصویر میکند
و خداحافظی بسیار سخته
من آبم
تو آتش
من پایین
تو بالا
من سیاه
تو سفید
من شرق
تو غرب
خشمی نهفته در صدای توست
اندوهی پنهان در کلام من
دیدی مکث کردم
دستهایم می لرزید
دلم ...
سه روز است که مرا رها کرده ای
سه روز است
نمی دانم
شاید 3 سال است
یا سه قرن
می دانی از وقتی تو را شناختم ساعت نمی بندم
تنها تقویم روی میزم گاهی زمان را یادآوری می کند
خودم را به هزار راه می زنم تا یاد آغوشت نیافتم
حتی او هم حس کرده بی پناهم
تو که رهایم می کنی
غم ها جفت شیش می آورند...
نه می بخشی نه می گیری
ز ما بس سخت دلگیری
هراس از تو نیاز از من
نیاز و التماس از من
به گهگاهی دلم راضی از این عشق و ز عشقبازی
نگیر از من تو این گهگاه تو ای از حال من آگاه
بکش دل را به گمراهی بکش ما را اگر خواهی
بیا تا فرصتی مانده هنوز در اول راهی ...
پینوشت : شبی مجنون به لیلی گفت کی محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
حس درد سبز عشقی با یه دریا پراز امید
غربت نجابتت رو میشه تا خود خدا دید
با یه دریا پر از احساس منم اون همیشه با تو
گرمیه قلبم و دستام پیشکش تنهایی تو
من و تو جرات مرگیم توی لحظه های اخر
میشه تامرز تن عشق برسیم مثل یه مادر
من و تو فرصت پرواز به همه پرنده هاییم
واسه تا ابد رهایی ما دوبال اشناییم
میدونم که ما اسیریم تا که همصدا نخونیم
غربت ترانه هارو توی این قفس میمونیم
اگه تا سپیده صبح برسه فصل اقاقی
میتونیم با لمس این عشق
بشکنیم غرور یاغی
پینوشت : از دیشب فقط این آهنگ تو ذهنمه ...
خواستن
شعری است برای تو
اما این شعر را لب ها نمی گویند
طفلکی ها دلش را ندارند
این شعر پنهان شده
در لابلای طپشهای نامنظم قلبی
یا لرزشهای دستی
یا گردش دیوانه وار خون در صورت گل انداخته
یا در نبض سنگین شقیقه های من
و عشق
تکرار نام زیبای توست
بر لب های من
آنگاه که بی هراس دنیای بیروح
در کوچه های تنهایی قدم می زنم
و به انعکاس نام زیبای تو در روح شکسته ام گوش می دهم ...
چقدر دلم برایت تنگ شده
آنقدر که فقط نام زیبای تو در آن جای می گیرد
عزیز من ، قلب من
ای کاش می شد اشک های طوفانی ام را قطره قطره جمع کرد
تا تو در دریای غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کنی
ای کاش می شد فقط یک بار دیگر
فریاد بزنم
دوستت دارم
و تو صدایم را می شنیدی
دستهایت را عاشقانه به گردنم می آویختی
ای کاش به جای عکس زیبایت
وجود نازنینت پیش رویم بود
و حرف های نا گفته ام را می شنیدی
به راستی که تو اولین عشق راستینم هستی
در گذشته هرگز اینچنین عاشق نشده بودم
اما؛
حال خوب می دانم که فقط با شنیدن نام زیبایت
چشمانم بی اختیار می بارد
ای امید آخرینم
بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
به در گاه آفریدگار تو دعا می کنم
تا یک باردیگر بتوانم
چشمانم را زندانی نگاهت کنم...
یک چیزهایی یک جاهایی هست
یک چیزهایی یک جاهایی نیست
زمان هم شوخی بیمزه ای بود
شاید فقط خدا به این شوخی می خندد
فاصله
زمان
شانه هایی که نیست
گوش هایم درد می کند
از شنیدن صداهایی که شعرهای تو نیست
دلخوش به نفس های عمیق
که اشک های نیامده را می تارانند
چطور می توانی بخوابی وقتی جای خالی تو مدام به شیشه انگشت می زند
تو نیستی و چقدر زود این اتاق تمام می شود
و دیوار و دیوار و دیوار و دیوار ...
پینوشت : دلم می خواهد آنچیزی که در کیفت قایم کرده ای را بردارم سینه ام را بشکافم و قلبم را در بیاورم پرت کنم جلوی سگ تا بخورد و من راه بروم و سوت بزنم ...
سی و شش طبقه
بالا آوردم
این ساختمان منحوس را
در خواب راه می روم
تیغ موکت بری یا کارد آشپزخانه به چه در می خورد
وقتی رگهایم را قاطی کرده ام
از پنجره های شکسته نگاه می کنم
این کشتی خیلی وقت است غرق شده
دیگر کسی جنازه های ما را پیدا نخواهد کرد
من چشم گذاشته ام
و ساکت گوش می دهم
کسی انگار نام کوچک مرا صدا زد
کاش تو باشی
ارتفاع این ساختمان چند طبقه باید باشد
تا وقتی به پایین پریدم
شعرهایی که زمزمه می کنم
ناتمام نماند...
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
انیشتن
اشتباه کرده
زمان تابع سرعت نیست
دوری و نزدیکی به توست
که گذر زمان را تنظیم می کند ...
پینوشت : کجای این شب تیره مرا بوسیده ای که هنوز که هنوز است وقتی در راهروهای تاریک تنهایی قدم می زنم نفس هایم عطر ناب غزل می دهند ...
آوارهام
آواره در تو که نیستی زلیخای من
با گرگ ها جنگیده ام
سلولهای سیاه و تاریک تنهایی را گذراندم
حالا
روی دست من فقط
پیراهن پاره توست ...
احساس می کنم سوار یک چرخ و فلک شده ام
کنترلش هم افتاده دست یک مشت دیوانه
سر درد و تهوع امانم را بریده
حالا حتی توان اینکه خودم را از این گردش باطل
به بیرون پرت کنم ندارم
عضلات صورتم از لبخند های احمقانه آزرده است
حس می کنم به پایان این دور و تسلسل بیهوده چیزی نمانده ...
دیشب
در آغوش خــــدا گریستم تــا نوازشم کند
پـرسید :
فرزندم پس لیلی ات کجاست.... ؟؟
اشک هایم را پـاک کـــردم و گفــــتم :
در آغوش مجنون دیگریست
خدا سرش را پایین انداخت
و آرام گریست ...