چشمان سیاه تو ایمان و امان من
چشمک بزن و بستان روح من و جان من
من مست هوای تو مدهوش صدای تو
مذبوح به پای تو ای عشق نهان من
در عشق تو مشهورم هم پر شر و هم شورم
چشم تو و ابرویت هم تیر و کمان من
تو شمع شب افروزی تو ماه دل افروزی
خواهم ز خدا باشی، ای ماه از آن من
تو دلبر یک رنگی تو خسته و دلتنگی
باشد که رخت شویم در اشک روان من
روزی که تو را دیدم خندیدم و رقصیدم
پایان دل انگیزی بر آه و فغان من
من مست در آغوشت آشفته و مدهوشت
آغوش تو ام باشد هم باغ جنان من
محرّم: آنگاه که انسانی به آن درجه از عشق و آگاهی میرسد که خالصانه وعاشقانه همۀ وابستگیها، دلبستگیها و حتّی جان شیرین را در راه آرمانی مقدّس فدا میکند، ملکوت خشنود میشود. کائنات آذین بندی میکند. خداوند لبخند میزند و عاشقانه آغوش می گشاید.چنین پروازی را سوگی نیست. ماتمی نیست. اشک و آهی نیست. بلکه تنها عشق است و شادی وصل. (از وبلاگ حدیث آشنا)
نظر شما محترم است
این عزاداری هم شادیست نه غم...
لباس هایم را عوض کنم
دست هایم را که بشویم
چشمانم را که پاک کنم
گاز اول بستنی همان گاز چند سال پیش می شود
در کنار تو؟!
نمی دانم کدام مغازه اینجا
آن موزی را می فروشد که با او خوردم
اینجا طعم میوه ها عاشقانه نیست ...